September 12, 2020

نیستی از آنِ شماست

مرگ را هدیه می‌دهید، غافل از آن که نیستی در کمین‌تان نشسته است.

ضحاک نباشید، اما این هم یس به گوش .. خواندن است

 

March 9, 2020

تنهایی دم مرگ یا تنهایی پس از مرگ

دم مرگ تنهایی و هیچ کس نمی‌تواند در آن لحظه کاری بکند، اما رسم همیشه این بوده، پس از مرگ همه بیایند، مراسمی باشد، تسلایی، خاطره‌ای از آنکه رفته، بخشش متوفی، مراسم، حجله، آگهی، خاکسپاری. دوستان و آشنایان دور و نزدیک جمع شوند و آنانی را که به متوفی نزدیک‌ترند در آغوش گیرند، گریه کنند و شبان و روزها را با هم بگذرانند تا غم اندکی کم‌رنگ شود.
حالا چه؟!
غریب‌ترین مرگ‌ها شکل می‌گیرد، آن کس که می‌میرد هم دم مرگ تنهاست و هم بعد از آن، آن کس که زاری می‌کند تنهاست و هیچ آغوشی به رویش باز نیست، هیچ مراسمی، هیچ جمعی، هیچ.
تنهایی آدمیزاد به کامل‌ترین شکل ممکن در حال وقوع است، چه در زندگی چه در مرگ
و ما چه ناتوانیم در برابر زندگی

February 26, 2019

ظریف

دریغا دریغا دریغ
جهت ثبت برای دل اندوهگین، برای ایران که ویران می‌خواهندش و آن را که بهترین است بر نمی‌تابند.

September 13, 2018

همین

تولدت مبارک
فقط  همین
شهرزاد

October 19, 2017

رفاقت


ایستاده‌ام تا عبور کنند
بدون توقف، با سرعتی کم‌تر
گرد و خاکشان بر شیشه فانوس می‌چسبد
 هر روز و هر شب
*
هم‌چون سوزنبانی در ایستگاهی متروک

March 23, 2017

مرگِ شیرین

پنج ساعت پا به پای رفیقی در شهری گشتم که بارها دیده بودمش. طراوت و سرسبزی شهر و هم‌راهی دوستِ تازه یافته حسی بی‌نظیر در دلم زنده کرد، انگار اولین باری است که قدم در این شهر گذاشته‌ام. پنج ساعت پر از شلوغیِ پیاده‌راه، سکوت و آرامشِ قهوه‌خانه، صدایِ خندهٔ کودکان، سبزی و نشاطِ پارک و ...، سر آخر ختم شد به تاکسی‌های بین‌شهری و این خیال که اگر در این جاده و بعد از این پنج ساعت بمیرم، خوش‌بخت‌ترین مُردهٔ آن لحظه خواهم بود.
رفاقت تجربهٔ ناب همین لحظه‌هایِ ساده است.

February 3, 2017

پانزدهم‌این ماه لعنتی

ظهر جمعه است و باز چون‌ هزاران سال پیش یخ زده‌ام.
تو هستی همین جا در کنارم ولی در مهی غلیظ.
تصویرمان مخدوش است از دلتنگی و آغوشت که مرا نمی‌پذیرد.

October 22, 2016

پارادوکس


تکه تکه زندگی هم‌چون پازل رژه می‌روند در ذهنم.
در یک خانه زندگی می‌کردیم، ماساژ صورت من با او بود، سرم را می‌گذاشت روی پایش و سمت چپ صورتم را ماساژ می‌داد.
عکس سیاه سفید پرسنلی‌اش در آلبوم، جزو خوش‌تیپ‌ترین اطرافیانم بود و دوری‌اش بی‌تابم می‌کرد.
شاگرد اول!!! شده بودم، جایزه‌ام این بود که یک هفته با او زندگی کنم. هر چند یک هفته تبدیل شد به دو روز، اما آن دو روز جزو خاطرات پر رنگ زندگی است.
...
سیاه‌چاله‌ای این وسط هست، رابطه‌ها سرد شد و دیگر اسمی از او نبود و نه دیداری
سلامی نبود و خداحافظی نه

یک ماه پیش برای اولین بار آمد به خانه‌ام، چند ساعتی بودند، غذایی خوردیم، بحث کردیم از هر دری و رفتند. خوش‌حال به نظر می‌رسید اما، من هم خوش‌حال بودم.
این تصویر را به عنوان آخرین تصویر در ذهنم حک می‌کنم.
من رفتن‌ها را باور ندارم.
بگذارید در ذهن من برای همیشه باشد. تصویر او برای من، همان دایجان دوری است که می‌دانم در شهری زندگی می‌کند و من نمی‌بینم‌اش، به خاطر همان سیاه‌چالهٔ میانهٔ زندگی

August 25, 2016

February 5, 2016

مهربانی

آخرین نفر دستکش‌اش را درآورد و هم‌زمان با گرفتن به نشانه تشکر دو انگشتی زد روی دستم.
این همان محبتی بود که نیازش داشتم، برای تو، برای خودم.
نیمه بهمن ماه تا همیشه سرد است.

December 12, 2015

هیچ

دلتنگی‌های آدمی را باد نیز ترانه‌ای نمی‌خواند
از آن رو که بادی نیست
هیچ نیست
تنهایی‌های آدمی را درمانی نیست
دردی نیست
.
.
.

June 13, 2015

کابوس

شش سال از آن نیمه شب شوم گذشت و ما هم‌چنان سبزیم.
به امید روزهای سبز به امید روزهای خوب

May 23, 2015

دوم خرداد

روزی که یاد گرفتیم می‌توان کنار هم بود و در کنار هم بودن را دوباره در خرداد ۸۸ مشق کردیم.
ممنون سید
ممنون میر